داستان
روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي کرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.و هر که آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را.در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت : .... من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ‚ نه آسمان ونه دريا. تنها کمي از خودت‚ تنها کمي از خودت را به من بده. و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت : آن که نوري با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگي کوچک پنهان مي شوي.و رو به ديگران گفت : کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک ‚ بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست. هزاران سال است که او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسي نمي داند که اين همان چراغي است که روزي خدا آن را به کرمي کوچک بخشيده است.روز قسمت